....................
زن دستش را بريده بود اندازه ای كه نياز به بخيه زدن داشت. با شوهرش آمده بود. وقتي خواست روی تخت دراز بكشد شوهرش نشست و سرش را روی پاهايش گذاشت. تمام طول بخيه زدن دستش را گرفت و نازش را كشيد و قربان صدقه اش رفت.
وقتي رفتند هر كسی چيزی گفت، يكی گفت زن ذليل، يكي چندشش شده بود و ديگری حالش بهم خورده بود!
يادم افتاد به خاطره ای دور روی همان تخت. خاطره ی زنی با سر شكسته كه هر چه گفتم چطور شكست فقط گريه كرد و مردی كه مي ترسيد از پاسخ زن. زن آنقدر از بخيه زدن ترسيده بود كه باز هم دست مرد را طلب می كرد و مرد آنقدر دريغ كرد كه من كنارش نشستم و دستش را گرفتم و آرام در گوشش گفتم لياقت دستانت بيشتر از اوست.
اما وقتي آن ها رفتند كسی چيزی نگفت! هيچكس چندشش نشد و هيچ كس حالش بهم نخورد…
همه چيز عادی بنظر آمد و من فكر كردم ما مردمی هستيم كه به ديدن آدمی بر سر دار بيشتر عادت داريم تا ديدن مرد و زنی عاشق