حکایتی زیبا و خواندنی
01 تیر 1396 توسط سلاله
«چوپان، مار و روباه»
چوپانی ماری را از میان بوته های آتش گرفته نجات داد و در خورجین گذاشته و به راه افتاد. چند قدمی که گذشت مار از خورجین بیرون آمده و به چوپان گفت: به گردنت بزنم یا به لبت؟
چوپان گفت: آیا سزای خوبی این است؟
مار گفت: سزای خوبی بدی است.
قرار شد تا از کسی سوال بکنند، و در راه به روباهی رسیدند و از او پرسیدند.
روباه گفت: من تا صورت واقعه را نبینم، نمی توانم حکم کنم. پس برگشته و مار را درون بوته های آتش انداختند. مار به استمداد برآمد و روباه گفت: همانجا بمان تا رسم خوبی از جهان برافکنده نشود…
?
??