تلنگر
مدرسه که می رفتم فکر می کردم … دلگیری غروب جمعه به خاطر ننوشتن تکالیف فرداست . اما الان می فهمم تکالیفی که امام عصر داده بود یادم رفته است……..
اللهم عجل لولیک الفرج
مدرسه که می رفتم فکر می کردم … دلگیری غروب جمعه به خاطر ننوشتن تکالیف فرداست . اما الان می فهمم تکالیفی که امام عصر داده بود یادم رفته است……..
اللهم عجل لولیک الفرج
چند قورباغه از جنگلی عبور می کردند که ناگهان دو تا از آنها به داخل گودال عمیقی افتادند.
بقیه قورباغه ها در کنار گودال جمع شدند و وقتی دیدند که گودال چقدر عمیق است به دو قورباغه دیگر گفتند: که دیگر چاره ای نیست شما به زودی خواهید مرد.
دو قورباغه این حرفها را نشنیده گرفتند و با تمام توانشان کوشیدند که از گودال بیرون بپرند. اما قورباغه های دیگر مدام می گفتند: که دست از تلاش بردارند چون نمی توانند از گودال خارج شوند و خیلی زود خواهند مرد. بالاخره یکی از دو قورباغه تسلیم گفته های دیگر قورباغه ها شد و دست از تلاش برداشت. سر انجام به داخل گودال پرت شد و مرد.
اما قورباغه دیگر با تمام توان برای بیرون آمدن از گودال تلاش می کرد. هر چه بقیه قورباغه ها فریاد میزدند که تلاش بیشتر فایده ای ندارد او مصمم تر می شد تا اینکه بالاخره از گودال خارج شد. وقتی بیرون آمد. بقیه قورباغه ها از او پرسیدند: مگر تو حرفهای ما را نمی شنیدی؟
معلوم شد که قورباغه ناشنواست. در واقع او در تمام مدت فکر می کرد که دیگران او را تشویق می کنند.
اگر کاری از دستمان بر نمی آید حداقل ناامید نکنیم
روزها گذشت و گنجشگ با خدا هیچ نگفت . فرشتگان سراغش را از خدا می گرفتند و خدا هر بار به فرشتگان این گونه می گفت: می آید ؛ من تنها گوشی هستم که غصه هایش را می شنود و یگانه قلبی هستم که دردهایش را در خود نگاه میدارد
و سرانجام گنجشک روی شاخه ای از درخت دنیا نشست. فرشتگان چشم به لبهایش دوختند، گنجشک هیچ نگفت و خدا لب به سخن گشود : با من بگو از آن چه سنگینی سینه توست.
گنجشک گفت : لانه کوچکی داشتم، آرامگاه خستگی هایم بود و سرپناه بی کسی ام.
تو همان را هم از من گرفتی. این طوفان بی موقع چه بود؟ چه می خواستی؟ لانه محقرم کجای دنیا را گرفت ه بود؟ و سنگینی بغضی راه کلامش بست.
سکوتی در عرش طنین انداخت فرشتگان همه سر به زیر انداختند.
خدا گفت:ماری در راه لانه ات بود. باد را گفتم تا لانه ات را واژگون کند. آن گاه تو از کمین مار پر گشودی.
گنجشگ خیره در خدائیِ خدا مانده بود.
خدا گفت: و چه بسیار بلاها که به واسطه محبتم از تو دور کردم و تو ندانسته به دشمنی ام برخاستی! اشک در دیدگان گنجشک نشسته بود.
ناگاه چیزی درونش فرو ریخت
های های گریه هایش ملکوت خدا را پر کرد
زندگی ما پر است از محبت های خدا که نمی بینیم و فقط گله و شکایت بر لبانمان جاری است …….
در تاريخ آمده است ، به رسم قديم روزي شاه عباس کبير در اصفهان به خدمت عالم زمانه شيخ بهائي رسيد پس از سلام و احوالپرسي از شيخ پرسيد :
در برخورد با افراد اجتماع اصالت ذاتيِ آنها بهتر است يا تربيت خانوادگي شان ؟
شيخ گفت : هر چه نظر حضرت اشرف باشد همان است ولي به نظر من اصالت ارجح است .
و شاه بر خلاف او گفت : شک نکنيد که تربيت مهم تر است !
بحث ميان آن دو بالا گرفت و هيچيک نتوانستند يکديگر را قانع کنند بناچار شاه براي اثبات حقانيت خود او را به کاخ دعوت کرد تا حرفش را به کرسي نشاند .
فرداي آن روز هنگام غروب شيخ به کاخ رسيد بعد از تشريفات اوليه وقت شام فرا رسيد سفره اي بلند پهن کردند ولي چون چراغ و برقي نبود مهمانخانه سخت تاريک بود در اين لحظه پادشاه دستي به کف زد و با اشاره او چهار گربه شمع به دست حاضر شدند و آنجا را روشن کردند!
درهنگام شام ، شاه دستي پشت شيخ زد و گفت ديدي گفتم تربيت از اصالت مهم تر است ما اين گربه هاي نا اهل را اهل و رام کرديم که اين نتيجه اهميت تربيت است
شيخ در عين اينکه هاج و واج مانده بود گفت من فقط به يک شرط حرف شما را مي پذيرم و آن اينکه فردا هم گربه ها مثل امروز چنين کنند!!!
شاه که از حرف شيخ سخت تعجب کرده بود گفت : اين چه حرفيست فردا مثل امروز و امروز هم مثل ديروز!!! کار آنها اکتسابي است که با تربيت و ممارست وتمرين زياد انجام مي شود
ولي شيخ دست بردار نبود که نبود تا جايي که شاه عباس را مجبور کرد تا اين کار را فردا تکرار کند .
لذا شيخ فکورانه به خانه رفت .
او وقتي از کاخ برگشت بي درنگ دست به کار شد چهار جوراب برداشت و چهار موش در آن نهاد.
فردا او باز طبق قرار قبلي به کاخ رفت تشريفات همان و سفره همان و گربه هاي بازيگر همان .
شاه که مغرورانه تکرار مراسم ديروز را تاکيدي بر صحت حرفهايش مي ديد زير لب براي شيخ رجز مي خواند که در اين زمان شيخ موشها را رها کرد
در آن هنگام هنگامه اي به پا شد يک گربه به شرق ديگري به غرب آن يکي شمال واين يکي جنوب
يادت باشد با تربيت مي توان گربه اهلي را رام و آرام كرد ولي هرگاه گربه موش را ديد به اصل و اصالت خود بر مي گردد
روزی از یک دکتر دعوت کردند تا در جمع معتادان به الکل سخنرانی کند. دکتر قصد داشت عملا به افراد حاضر در آن جمع نشان دهد که نوشیدن الکل برای سلامتی بسیار مضر و خطرناک است.
او دو لیوان برداشت. در یکی از لیوان ها آب مقطر و در لیوان دومی الکل ریخت. سپس یک کرم خاکی را در لیوان آب مقطر انداخت. کرم آرام آرام شنا کرد و خود را به سطح آب رساند. آنگاه یک کرم خاکی دیگر داخل لیوان محتوی الکل خالص انداخت. کرم پیش روی همه تکه تکه شد.
کارت بانكيم رو به فروشنده دادم و باخيال راحت منتظر شدم تا كارت بكشه ، ولى در كمال تعجب ، دستگاه پيام داد :
“موجودى كافى نميباشد ! “امكان نداشت ، خودم ميدونستم كه اقلا سه برابر مبلغى كه خريد كردم در كارتم پول دارم، با بيحوصلگى از فروشنده خواستم كه دوباره كارت بكشه و اين با پيام آمد:
“رمز نا معتبر است”
اين بار فروشنده با بيحوصلگى گفت:
?روزگاری ساعت سازی بود که ساعت نیز تعمیر می کرد.
?روزی مردی با ساعت خرابی وارد مغازه شد.گفت:«ساعتم خراب شده فکر می کنید که می توانید درستش کنید؟»
?ساعت ساز جواب داد:«خوب؛ البته سعی خودم را می کنم.»
?مرد گفت:«متشکرم اما این ساعت برای من خیلی ارزشمند است.»و ساعتش را برداشت و رفت.
?بعد از او مرد دیگری وارد مغازه شد و گفت:«ساعتم کار نمی کند اما اگر این چیز کوچک را اینجا بگذاری و آن یکی را هم اینجا، مطمینم مثل روز اولش کار می کند.»
? تا سال 1954 باور تمام دنیا بر این بود که یک انسان نمی تواند یک مایل را زیر ۴ دقیقه بدود .
?آنها باور داشتند که انسان محدودیتهای فیزیکی دارد که هیچگاه نخواهد توانست یک مایل را زیر چهار دقیقه بدود!
?تا اینکه سر و کله راجر بنستر پیدا شد و در یک مسابقه یک مایل را در کمتر از ۴ دقیقه دوید .
?از آن به بعد در یکسال حدود بیست هزارنفر این رکورد را زدند و کم کم این کار به سطح دبیرستانها کشیده شد!
ابوسعید ابوالخیر در راه بود؛ گفت: «هر جا که نظر میکنم، بر زمین همه گوهر ریخته و بر در و دیوار همه زر آویخته. کسی نمیبیند و کسی نمیچیند.»
گفتند: کو، کجاست؟
گفت: «همه جاست، هر جا که میتوان خدمتی کرد؛ یا هر جا که میتوان راحتی به دلی آورد. آنجا که غمگینی هست و آنجا که مسکینی هست؛ آنجا که یاری طالبِ محبت است و آنجا که رفیقی محتاج مروت.»
? منبع: میراث عرفانی ابوسعید ابوالخیر