تلنگر
مدرسه که می رفتم فکر می کردم … دلگیری غروب جمعه به خاطر ننوشتن تکالیف فرداست . اما الان می فهمم تکالیفی که امام عصر داده بود یادم رفته است……..
اللهم عجل لولیک الفرج
مدرسه که می رفتم فکر می کردم … دلگیری غروب جمعه به خاطر ننوشتن تکالیف فرداست . اما الان می فهمم تکالیفی که امام عصر داده بود یادم رفته است……..
اللهم عجل لولیک الفرج
وزی، سنگ تراشی که از کار خود ناراضی بود و احساس حقارت می کرد، از نزدیکی خانه بازرگانی رد می شد. در باز بود و او خانه مجلل، باغ و نوکران بازرگان را دید و به حال خود غبطه خورد با خود گفت: …. این بازرگان چقدر قدرتمند است! و آرزو کرد که او هم مانند بازرگان باشد.
در یک لحظه، به فرمان خدا او تبدیل به بازرگانی با جاه و جلال شد! تا مدت ها فکر می کرد که از همه قدرتمندتر است. تا این که یک روز حاکم شهر از آنجا عبور کرد، او دید که همه مردم به حاکم احترام می گذارند حتی بازرگانان. مرد با خودش فکر کرد: کاش من هم یک حاکم بودم، آن وقت از همه قوی تر می شدم! در همان لحظه، او تبدیل به حاکم مقتدر شهر شد.
??امام صادق(علیه السلام)آنگاه که دیدی باحیوانات آمیزش وتزویج میکنند؛ منتظرآمدن قائم ماباشید.بحار الانوارج52ص 204
فرد اول میگفت: «چهارم ابتدایی بودم. در مدرسه مداد سیاهم را گم کردم. وقتی به مادرم گفتم، سخت مرا تنبیه کرد و به من گفت که بیمسئولیت و بیحواس هستم.
آن قدر تنبیه مادرم برایم سخت بود که تصمیم گرفتم دیگر هیچ وقت دست خالی به خانه برنگردم و مدادهای دوستانم را بردارم.
روز بعد نقشهام را عملی کردم. هر روز یکی دو مداد کش میرفتم تا اینکه تا آخر سال از تمامی دوستانم مدادبرداشته بودم. ابتدای کار خیلی با ترس این کار را انجام میدادم ولی کمکم بر ترسم غلبه کردم و از نقشههای زیادی استفاده کردم تا جایی که مدادها را از دوستانم میدزدیدم و به خودشان میفروختم.
روضه خوانی عالم سنی و اشک های او برای امام حسین علیه السلام
زن جوانی در سالن فرودگاه منتظر پروازش بود. چون هنوز چند ساعت به پروازش باقي مانده بود، تصميم گرفت براي گذراندن وقت کتابي خريداري کند. او يک بسته بيسکوئيت نيز خريد و بر روي يک صندلي نشست و در آرامش شروع به خواندن کتاب کرد. مردي در کنارش نشسته بود و داشت روزنامه ميخواند. وقتي که او نخستين بيسکوئيت را به دهان گذاشت، متوجه شد که مرد هم يک بيسکوئيت برداشت و خورد.
در زمان حضرت موسے(ع) پسر مغروری بود ڪه دختر ثروتمندی گرفته بود. عروس مخالف مادرشوهر خود بود.
?پسر بہ اصرار عروس، مجبور شد مادر پیر خود را بر ڪول گرفته بالای ڪوهے ببرد، تا مادر را گرگ بخورد.
?مادر پیر خود را بالای ڪوه رساند، چشم در چشم مادر ڪرد و اشڪ چشم مادر را دید و سریع برگشت. ⁉️بہ موسے(ع) ندا آمد برو در فلان ڪوه مهر مادر را نگاه ڪن.
می گویند پسری به پدرش گفت که می خواهد ازدواج کند و دختری زیبایی را دیده است پدرش گفت کجاست تا برایت خواستگاری کنم؟ وقتی پدر دختر را دید عاشقش شد و گفت این دختر به درد تو نمی خورد باید با فردی که تجربه این دنیا را دارد زندگی کند.
پدر و پسر با هم دعوا کردن و به پلیس شکایت کردن پلیس گفت دختر را بیاورید تا از او بپرسم وقتی پلیس او را دید از زیباییش شگفت زده شد و گفت این دختر باید با شخص عالی مقام ازدواج کند و هر سه تای آنها پیش وزیر رفتند. وزیر گفت کسی با این ازدواج نمی کند مگر وزرا بلاخره دعوایشان به امیر رسید. امیر گفت من دعوایتان را حل می کنم امیر هم وقتی او را دید گفت این دختر فقط باید با امرا عروسی کند همگی با هم دعوا کردند.
بدانید اگه کل کتب روانشناسی را بخونی به این 70 جمله میرسید
1- روز تولد دیگران را به خاطر داشته باش.
2- حداقل سالی یکبار طلوع آفتاب را تماشا کن.
3- برای فردایت برنامه ریزی کن.
4- از عبارت«متشکرم»زیاد استفاده کن.
5- بدان در چه وقت باید سکوت کنی.
6- زیر دوش آب برای خودت آواز بخوان.
7- احمقانه رفتار مکن.
8- برای هر مناسبت کوچکی جشن بگیر.
9- اجناسی که بچه ها می فروشند را بخر.
10- همیشه در حال آموختن باش.
یک شب جمعه جایتان خالی
خواب دیدم که پر درآوردم
دست در دست آسمان رفتم
کف العباس سر درآوردم
آن طرف سمت نخل ها دیدم
دسته دسته هر آن چه گنجشک است…