داستان کنجد و جو
23 آبان 1396 توسط سلاله
❣ارباب لقمان به او دستور داد ڪه در زمینش، برای او ڪنجد بڪارد. ولی او جُو ڪاشت. وقتِ درو، ارباب گفت: چرا جُو ڪاشتی؟
لقمان گفت: از خدا امید داشتم ڪه برای تو، ڪنجد برویاند.
اربابش گفت: مگر این ممڪن است؟
لقمان گفت: تو را می بینم ڪه خدای تعالی را نافرمانی می ڪنی، درحالی ڪه از او امید بهشت داری؛ لذا گفتم شاید آن هم بشود.
آنگاه اربابش گریست و او را آزاد ساخت. ‼️دقت ڪنیم ڪه در زندگی چه می ڪاریم . “هر چه بڪاریم همان را برداشت میڪنیم” ?????